داستان نوجوان | مخصوص مامان
  • کد مطالب: ۱۹۷۰۰۴
  • /
  • ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۲:۵۹

داستان نوجوان | مخصوص مامان

درست یک ساعت و ۲۰ دقیقه بود که داشتم به حرف‌های عماد گوش می‌دادم. گوش‌هایم نزدیک بود سوت بکشند و از سرم دود بلند شود.

بهاره قانع نیا - درست یک ساعت و ۲۰ دقیقه بود که داشتم به حرف‌های عماد گوش می‌دادم. گوش‌هایم نزدیک بود سوت بکشند و از سرم دود بلند شود.

البته اعتراف می‌کنم که دست‌کم نیمی از این مدت را در رؤیاهایم سپری کردم. فقط چشم‌هایم سمت عماد بودند و باقی وجودم برای روز جمعه نقشه ‌می‌کشید.

جمعه قرار بود یک روز تماما مخصوص مامان داشته باشیم. باید برایش سنگ تمام می‌گذاشتیم. اگر خرید کیک و تزیین خانه را می‌سپردیم به خواهرم مینا و خرید هدیه را می‌گذاشتیم بر عهده‌ی بابا عالی می‌شد.

خودم هم با خیال راحت می‌توانستم نقاشی‌ام را کامل کنم و تابلویی را که از چهره مامان کشیده بودم آماده کنم.
البته طرح اصلی‌اش را زده بودم و کار تقریبا تمام شده بود اما ریزه‌کاری‌هایش مانده بودند. همان‌ها هم‌ زمان‌بر بودند و باید سرعتم را بیشتر می‌کردم.

در همین فکرها بودم که دست عماد را مقابل چشم‌هایم دیدم. انگار داشت برایم بشکن می‌زد. با تعجب نگاهش کردم. با دلخوری گفت: «حواست کجاست؟ یک ساعت است دارم صدایت می‌زنم!»

از اینکه حواسم پرت شده بود خجالت کشیدم با شرمندگی گفتم: «آخ، ببخشید! یک لحظه یاد چیزی افتادم.»
عماد جوری که انگار کنجکاو شده باشد نگاهم کرد و پرسید: «یاد چی؟!» لبخند زدم و گفتم: «جشن و هدیه‌ی روز مادر.»

عماد با کف دست محکم کوبید وسط پیشانی‌اش. «وای! مگر امروز روز مادر است؟! آخ! چرا زودتر نگفتی؟!»
از واکنش سریعش خنده‌ام گرفت. گفتم: «نه بابا، امروز نیست که. جمعه روز مادر است.»

نفس راحتی کشید و پرسید: «حالا چه برنامه‌ای برای جمعه ریخته‌ای؟ بگو تا من هم از روی دستت تقلب کنم!»
از حرف‌هایش خنده‌ام گرفت. عماد پسرخاله‌ام است و برای من مانند برادر می‌ماند. برای همین، تصمیم گرفتم رازم را فقط به او بگویم.

آهسته بلند شدم. سمت کمد رفتم و گفتم: «اگر قول بدهی چفت و بست دهنت محکم باشد و تا جمعه درباره‌ی سورپرایز من با کسی حرفی نزنی، به‌ت می‌گویم.»

پیش از اینکه در کمد را باز کنم برگشتم و نگاهش کردم. می‌خواستم مطمئن شوم قول می‌دهد.
سری تکان داد و گفت: «باشد بابا! به کسی چیزی نمی‌گویم. باز کن در آن کمد مشکوک را ببینم ‌چه مخفی کرده‌ای داخلش.»

کلید کوچک را توی قفل چرخاندم و در کمد را باز کردم. بوم نقاشی را برداشتم و سمتش گرفتم. عماد سوت بلندی کشید و گفت: «اوه، دمت گرم! واقعا عالی است.»

با غرور و خوشحالی به طرح روی بوم نگاه کردم، به چهره‌ی زیبای مادرم با آن چشم‌های آرام و لبخند مهربانش که مانند الماس می‌درخشید.
گفتم: «هنوز تمام نشده است. می‌خواستم امروز بنشینم و تمامش کنم ‌که ... .» خندید و‌ گفت: «که من خراب شدم روی سرت. آره؟!» گفتم: «نه بابا!»

عماد تلفن همراهش را از توی جیبش درآورد. دراز کشید روی تخت و گفت: «تو به کارت برس و نقاشی مامانت را‌ تمام کن. من هم الان با عکس‌های توی گالری‌ام یک کلیپ شاد و شیک برای مامانم درست می‌کنم تا جمعه برایش بفرستم، ببیند و خوش‌حال شود.»

از فکر و سرعت عمل عماد خوشم آمد. گفتم: «آفرین به تو! به نظر من، هر کسی هر جور که بتواند مامانش را خوشحال کند عالی است.»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.